چگونه تو را ببینم؟!

این جلسه با توضیحات محبوبه خانم شروع شد، آیه 143 اعراف:

"و چون موسی به وعده گاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، عرض کرد: بارالها خود را به من بنمای که تو را بنگرم. گفت: هرگز مرا نخواهی دید، لیکن به این کوه بنگر، پس اگر در جایش برقرار ماند مرا خواهی دید، سپس همین که پروردگار او بر کوه تجلی کرد، آن را متلاشی ساخت و موسی بیهوش افتاد و چون به هوش آمد گفت: منزهی تو، به سوی تو بازگشتم و من نخستین مومن هستم."

محبوبه خانم که عینکشو زده بود، با بیان دقیق همیشگی اش و کنجکاوی خاص خودش جریان این آیه رو از منابع مختلف نقل کرد و گفت این ماجرایی بوده که در میقات حضرت موسی اتفاق افتاد.

معلم گفت: در این آیه موسی می گه خدایا به من نشون بده (ارنی) که چگونه به سوی تو (الیک) می توان نظر کرد و راه رسیدن به تو و دیدنت چیست؟ موسی تا این لحظه هم کلام خدا بوده و خداوند با او تکلم می کرده اما موسی اکنون به جایی رسیده که خواهان تقرب و نزدیکی بیشتر است!! و گویا این درخواست نتیجه ی رشد موسی در میقات بوده است!

در این جریان موسی می خواد یک راه و مسیر و روش جدید را (برای نزدیکی به خدا) برای خود و نیز برای قومش و حتی برای ما پیدا کنه و معرفی کنه. به موسی گفته میشه به کوه که استقرار داره نگاه کن و با تجلی خداوند، کوه به پودر تبدیل شد! خدا این گونه به موسی تعلیم داد راه رسیدن و نظر کردن به خدا اینه که استقرار خودت رو در برابر من از دست بدهی، باید تکه تکه بشی و بیهوش باشی و خودت رو نبینی تا منو ببینی! تا زمانی که استقرار و ایستادن خودت رو می بینی، تجلی من حاصل نمیشه. زمانی که موسی این رو دریافت، استقرار خودش رو از دست داد و دیگه حتی نایستاد، از پا افتاد و بیهوش شد.

پس تجلی خدا زمانی اتفاق افتاد که کوه و به دنبالش موسی، استقرارش رو از دست داد و دیگه خودشو ندید. جالبه که اینجا قرآن از کوه صحبت کرده که نشونه و سمبل پایداری و ایستادن، قدرت و استقامته! پس ما اتفاقاً زمانیکه در نهایت قدرت های مادی و معنوی هستیم دچار این مشکل می شویم، پس در این موقعیته که باید حواسمون باشه خودمونو نبینیم!

هرگاه ما چیزی رو عامل نجات و قدرت خودمون میدونیم و بهش دل می بندیم، همون، منشا هلاکت و نابودی ماست. اگر حاضر نیستم نظر بهتر و برتری که میشنوم رو قبول کنم چون همه ی باورها و داشته هایی که تا حالا برای خودم چیده ام، براشون زحمت کشیدم و برای خودم شخصیتی شکل داده ام، نابود می کنه در واقع همون کوهی هستم که بالا رفته و استقرار پیدا کرده! و حالا تا این کوه فرو نریزه و باور نکنم که هیچ نیستم، به حقیقت برتر از اون و به دریافتی زیباتر نخواهم رسید!! گذشتن از مادیات هرچند گاهی ما رو به چالش می کشه ولی معمولاً راحتتره تا از دست دادن هویتی که برای خودمون ساخته ایم و این همون جاییه که خیلی وقتا زمین می خوریم! مثلاً من اگه پای حرف خیلی از آدما میشینم ولی آخرش باز هم من همون آدم قبلی ام و تغییری نمی کنم، به این معناست که یک استیل برای خودم به عنوان باور ساخته ام که انقدر خودآموز یا معلم آموز از این طرف و اون طرف، نقد و نسیه، خالص و غیر خالص، قاطی گرفتم و غربال کردم، درست کردم و چیدم که نمی خوام دیگه از دستش بدم! پدرم در اومده تا بسازمش مگه الکیه که با حرف یه نفر به همین راحتی بشکنم و خرابش کنم؟! هر اتفاقی می خواد برام بیفته باید تو همین چارچوب باشه نه اینکه چیزی از این خراب شه چون با ریختن یک ستون از این بنایی که ساخته ام، من نابود میشم! در واقع از این آیه یاد می گیریم که باید جوری باشم که هر لحظه بتونم تمومش کنم، اگه برتر و بهتر دیدم باید همون لحظه همشو خراب کنم و اگر نتونم، تا آخر عمرم باید توی همین چاردیواری بمونم و درجا بزنم! اینها همون باورها و حتی ایمان و اعمال خیر و ... هستن که یه حوزه ی امنیتی برای من بوجود آورده. اینجا همون جاییه که من شده ام اون کوه که همه تحسینم می کنند، حتی دیگران بهم تکیه دارن ولی در واقع هیچچی نیستم!! درونم خالیه و با اولین تجلی خدا معلوم میشه که خالی ام و هیچچی نبوده ام!! در واقع تا تجلی خدا نبوده، به نظر میرسیده که چیز قابل ذکری ام!

پس به چیزی باید تکیه کرد و ایستاد که در محضر خدا قابل موندنیه و  با تجلی خدا باقی میمونه! که این همون بقیه الله من است!! اون کوه هر چقدر هم که محکم به نظر میرسه، قابلیت بردن امانت خدا رو نداره، بلکه اون انسانی که در برابر خدا و تجلی اش از پا افتاد، به نفس خودش قائم نیست و به تواناییهاش اتکا نداره، این توانایی رو داره.

ما باید یاد بگیریم و به اون رشد برسیم که باور کنیم حتی خوبی هامون هم چیزی نیستن و باید اونا رو هم گرو بذاریم و از دست بدیم تا برسیم! مثل مولانا که با وجود اینکه کار بزرگی مثل تربیت و تعلیم هزاران شاگرد رو در عالم اسلام انجام میداد، شمس بهش گفت لازم نیست، این شخصیتتو داغون کن! جلوی همشون شراب بخور تا بگن این اصلاً مسلمون نیست!! تا خودتو می بینی، به شهود نمیرسی!

ما خیلی مواقع با این کارهای خوب، پیشینه و آبرویی برای خودمون ایجاد کرده ایم که دیگه حالا این کار خوب رو فقط به خاطر آبرومون انجام میدیم. مثلاً همه من رو به راست گویی میشناسن و حالا دیگه من فقط به خاطر اینکه این صفت شخصیت من رو تزیین می کنه، اونو انجام میدم نه برای رشد خودم یا رشد جامعه و دیگران! شاید زمانی این کار و این صفت جزو وجودم بوده ولی حالا دیگه این در وجود خود من نیست، جدای از منه فقط مثل یه گردن بنده که بهم آویزونه و من از قشنگیش لذت می برم!! گاهی هم دیگه اصلاً نمی تونم بذارمش کنار چون این شده مارک من! اینجا دیگه این خودستایی و خودخواهی است نه خداخواهی.

بعد از این ماجرا در این آیه از سوره اعراف، موسی می گه من اولین مومن هستم! یعنی با این دریافت و پی بردن به این حقیقت و راه رو برای تمام انسانها در جهت تقرب به خدا نشون داده. او برای اولین بار با پرسیدن این سوال که حتی گرفتن جوابش اونو به مرگ نزدیک کرد، این مسیر (راه رسیدن و نظر کردن به خدا) رو به بشر معرفی می کنه.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:19 ب.ظ

بسیار عالی بود.خیلی برام مفید بود.غرورها،منیت ها،خودخواهی هاو....تا خرخره فرو رفته ام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد