دیگر مجهول ندارم ...

... "رابعه" یک نفر عاشق و عارفه ای بود که اسمش را شنیده اید و در سابق زندگی می کرده است. رابعه مریض شده بود، البته مریض هم نشده بود، شایع شده بود مریض شده است. لذا نزدیکانش او را به مریض خانه برده بودند، چون این اشخاص دیگر جلوی کارهای مخلوقات را نمی گیرند. یکی می گوید ببریمش مریض خانه، میگوید ببرید. یکی دیگر دوا می دهد، می خورد. هرچه هرکی بگوید، رفتار می کند چون خیالش راحت است. راهش آفت ندارد، یعنی به یک جایی تن داده است که همه ی آفت ها توی آن هست و دیگر ترس ندارد. موت توی آن هست، شهادت توی آن است، مرض توی آن هست، صحت توی آن هست، همه توی آن هست. آن وادی "ولایت" است، وادی یگانگی است، وادی عشق است، وادی "ذات" است. همین کلمه ی "لااله الاالله تفلحوا" است. " لااله الاالله"، "تفلحوا" این همان است، یکی است. هردو یکی است. وادی عشق است منتها لفظ عشق کم استعمال می شود و نباید هم بشود. از لسان ائمه خوب است، لباس تنش است. قشنگ صحبت می کند که "لااله الاالله تفلحوا". بگو " لااله الاالله" رستگار هستی. راست هم می گوید.

رابعه در رختخواب خوابیده بود، یک عارف هم از یک گوشه ی دنیا بلند شده بود آمده بود این طرف و آن طرف دنبال رابعه می گشت و می خواست او را ببیند. عرفا هرکدامشان می خواسته اند یک نظر همدیگر را ببینند که این کیست، تا کجا راه آمده است و از خودش بشنوند، لذا با هم یک ملاقات می کردند. هرکسی آن زمان می شنید که در یک جا یک نفر دیگری هست به دیدنش می رفتند. این اشخاصی که در عالم تک رو هستند، می گردند ببینند در یک جای عالم یک نفر که باشد به دیدنش می روند. این هم بلند شد و رفت. گفتند رابعه مریض خانه است، به مریض خانه رفت. از افراد می پرسید، می گفتند ما نمی شناسیم. کجا می شناسند؟ مریض خیلی است، رابعه ی عاشق را کجا می شناسند؟ ثانیاً آن لقب رابعه را هم معلوم نیست چه بوده، در اجتماع به او داده بودند. خودش که حرفی نمی زده و پدر و مادرش هم به او مثلاً می گفته اند صغری یا مانند اینها. این شخص همین طور که می گشت و سرگردان بود و هیچ چیز هم گیرش نیامده بود، رابعه صدایش کرد که آشیخ علی فلان بیا اینجا! رفت جلو و پرسید شما کی هستی؟ گفت من رابعه هستم. پرسید تو از کجا من را شناختی؟ این او را نمی شناخت، همه ی تخت ها را گشته بود. اما او این را شناخت و صدا زد و گفت بیا من اینجایم. رفت دید روی تخت خوابیده است، پرسید اینجا چطور است؟ رابعه گفت هیچی، اینجا راحتی است و آمده ام در راحتی مرا خوابانده اند. پرسید تو از کجا من را شناختی؟ گفت از همان وقت که با خدا آشنا شدم، دیگر مجهول ندارم. هرچه مجهول هست، از بین رفت یعنی چیزی نیست که ندانم. چون وقتی کسی با خدا آشنا بشود، آیا آن وقت مخلوقاتش را نمی شناسد؟ می شناسد، این حرف اول رابعه بود. پرسید حالا چرا اینجا خوابیده ای؟ گفت او من را آورده و اینجا خوابانده است. گفت آخر چه کسی آورده؟ گفت همانی که مریضم کرده، آورده خوابانده! خودش آورده. این هرچه حرف زد دید نخیر، این از آن رندها است و بزرگ است! یک ملاقات کرد و از مریض خانه بیرون آمد ...

مرحوم محمداسماعیل دولابی، جلد ششم طوبای محبت

باید به دست شما برسد ...

... پیغمبر خدا کم گریه می افتاد. یک پیرمردی در منزل حضرت خدمتکار بود، آن پیرمرد پیامبر را خیلی اذیت می کرد. بدخلقی می کرد، اصحاب پیامبر از او بدشان می آمد. بارها به حضرت عرض می کردند که یا رسول الله او را بیرون کنید، پیر شده است، اسباب زحمت شماست. حضرت سری تکان می داد و می گذشت، این بود تا وقتی که آن پیرمرد مرحوم شد. اصحاب خیلی خوشحال شدند، چون هروقت به آن جا می رفتند، چیزی به آنها می گفت و از او اذیت می دیدند. با این وجود حضرت در مرگ او گریه می کرد. می گفتند: یا رسول الله همه ما راحت شدیم، شما برایش گریه می کنی؟ فرمود: او برای اخلاق من خیلی نافع بود، اخلاقی که خدا به من داده بود سزاوار این مرد بود.

ان شاءالله اگر با کسی دم خور هستی، اگر تند است هرچه می توانی تحمل کن که خدا چیز بزرگی برایتان فرستاده است. بعضی وقتها خداوند چیزهای خوب و قیمتی را داخل جل می پیچد و به انسان می دهد. اگر کسی تند است، خوش اخلاق نیست، درست با آدم حرف نمی زند، معنایش این است که خدا چیزی قیمتی را داخل جل کهنه پیچیده است. برای اینکه اجنبی آن را نگیرد، مال خود شماست و باید به دست شما برسد. جل کهنه را کسی باز نمی کند ببیند چه چیز داخل آن است، ولی شما باز کنید. حقیقت و انسانیت درون آن است، همان جایی که ناگوار است.

این هم سرّی از اسرار بود که عرض کردم، ان شاءالله همه شما فهم دارید. گذشته ی شما را خدا با لطف و عنایتش حل کرد، از آینده هم خیالتان راحت باشد. اگر دیدی یک جا قشنگ نیست، صبر کن، آن را باز کن، چیز گرانبهایی درون آن نهفته است.

یک نفر همدانی بود که پول زیادی داشت، شبها که می خواست بیرون برود پولها را در جل می گذاشت و داخل خاکروبه های منزلش می انداخت. وقتی برمی گشت، آن را از داخل خاکروبه ها در می آورد. می گفت هیچ دزدی نمی آید خاکروبه ها را بگردد، به او می گفتم یک خاکروبه کش خوش شانس هم بیاید خاکروبه ها را با آن پول ها بردارد و برود. می گفت اگر قسمتش باشد، باز عیب ندارد، من کار خودم را کرده ام ...


مرحوم محمداسماعیل دولابی، جلد اول طوبای محبت