غنیمت بشمار فرصت بین دو عدم را...

 

... همیشه "فاغتنم فرصه بین العدمین" گذشته را ول کن، آینده را هم ول کن، فقط فرصت بین دوتا عدم را ببین. الآن چه جای خوبی نشسته اید، آدم نزد پروردگار خودش نشسته و نه فکر گذشته و نه فکر آینده است. با بود خدا آیا آدم فکر گذشته باشد؟ آیا دیگر فکر کنیم که دیشب چه جایی بوده ایم؟ وقتی با خدا و پهلوی خدا نشسته ایم و با ائمه نشسته ایم، آیا جای گذشته را هم اسم می بری؟ گفت با خدا و ائمه نشسته ای، حالا فردا را هم می خواهی حرف بزنی؟ از فردا چرا می گویی؟ پس دیدی که در "حضور" هم این درست است و پیش نفس خودت هم راحتی. گذشته ها که به شما تاثیر ندارد، آینده ها هم به شما تاثیر ندارد، غنیمت بشمار فرصت بین دو عدم را...


مرحوم محمداسماعیل دولابی، جلد ششم طوبای محبت

 

مرا دعوت کنید ...


... حتماً شنیده اید که می گویند فلانی! مرا وعده بگیر تا اجابت کنم و به خانه تان بیایم. قرآن این را صاف می گوید، خداوند متعال می فرماید " ادعونی " یعنی بنده های من هروقت که میل دارید، آن وقت با قلبتان مرا بخوانید یعنی مرا دعوت کنید که آنجا بیایم. آن وقت اگر مشکلاتی دارید، خستگی دارید یا هرچه دارید، رفع می شود. خودتان هم هروقت که خسته شوید این تجربه را الحمدلله دارید، منتها ما یک وقت ناچاراً خدا را می خوانیم یعنی وقتی مضطر شدیم بی اختیار خدا را می خوانیم و می گوییم یاالله به دادمان برس. درحالیکه اگر آن علم برایمان بیاید که بدانیم هر زمانی می شود این طور باشد، دیگر مشکلات نیامده ما آنجاییم و وقتی مشکلات آمد، قهراً جایش را بلدیم. آن وقت دیگر با گریه و زاری هم آنجا نمی رویم، قشنگ و درست می گوییم خدایا این طور است. می گذاریم و ارائه می دهیم ...


مرحوم محمداسماعیل دولابی، جلد ششم طوبای محبت

 

باک نیست ...


        روزها گر رفت گو رو باک نیست          تو بمان اى آنکه جز تو پاک نیست ...


همه ی شما محب دنیایید ...

... جای دیگر هست که رابعه در محلی نشسته بود، دید مردم آمدند و همه نشستند. عرفا هم همه آمدند، پرده کشیده بود و خودش هم در حال حیات و سلامتی آن طرف پرده نشسته بود. اینها این طرف پرده بودند. دید که همه شان دارند مذمت دنیا را می کنند که دنیا چقدر بد است، پولش بد است، ریاستش بد است و هی بدبده می گفتند. مثل این مرغ هایی که به بدبده معروفند و هی می گوید بده بده بده! این رابعه آمد و مثل شیر غرّان پشت پرده نشست و یک مرتبه به این عرفای زمان که هرکدامشان از یک طرف دنیا آمده بودند و در مکه یا جای دیگر جمع شده بودند، گفت "کلکم تحبون الدنیا" همه ی شما محب دنیایید! این کلام خیلی صدا دارد! آن خانم از پشت پرده و به تمام عرفای زمان گفت! چون عاشق است. عرفا خیلی هستند ولی عاشق با آنها فرق دارد. عاشق معرفت نمی خواهد، می گوید من نمی توانم تو را بشناسم. اصلاً به معشوقش می گوید من در توجه شناسایی تو نیستم، من در صدد نیستم تو را بشناسم و نمی خواهم هم که بشناسم. عاشق این طور خیلی ادب دارد. عارف این طور نیست، هی بالایش را می بیند، پایینش را می بیند. ماشاءالله قدش چقدر است و مانند اینها. اینها ضعیفند و هنوز به آن درجه نرسیده اند. عارف ها هم بزرگ می شوند امّا حالا هنوز نشده اند، در آخر به یک جایی می رسند که باز محبت است. اول محبت، آخر هم محبت. اول برای زاهد شدن محبت، عابد شدن محبت، دین داشتن محبت، تمام اینها محبت است. آخر هم باز محبت است. البته متوجه باشید این کلام سربسته است، در هر کتابی هم نیست که آخر هم در بالا محبت است. یعنی همه ی راهها را طی می کنند و آخرش محبت می ماند. اول آدم با محبت همه چیز می خورد، با محبت است که عابد می شود، زاهد می شود. آخر هم محبت می ماند.

محبت یک چیزیست که در دنیا، آخرت و قیامت خیلی شمشیرش تیز است. می رود. در معرفت تا یک حدی آدم معرفتش زیاد می شود و لذّت می برد و مرتب محبتش زیاد می شود. معرفت، محبت را زیاد می کند و محبت، معرفت را زیاد می کند. طرف های آخر دیگر معرفت را ول می کنی... خدا نمی خواسته ما را خلق کند که ما را ظاهر کند، خدا خواسته است خودش را ظاهر کند که من و شما را آفریده است. حالا که می خواهد خودش را ظاهر کند، پس یک آینه ای یک چیزی باید باشد که خودش را نشان بدهد، لذا مومنین را "آینه" آفریده است.

در مجلسی که داستانش را نقل می کردیم، رابعه میزبان عرفای زمان خودش بود، همه آمده بودند مکه و همدیگر را پیدا کرده بودند. گفتند برویم رابعه را ببینیم، جایش را بلد بودند و آدرسی گرفتند و رفتند در منزل رابعه. وقتی رفتند، دیدند یک پرده کشیده و مردها آن طرف پرده همه جمع شده اند. این خانم هم گفت از آنها پذیرایی کردند و آمد پشت پرده نشست. دید که اینها همه اش از مذمت دنیا می گویند که مال دنیا بد است، انسان را بیچاره می کند، همه را بیچاره کرده و چنین و چنان. مرتب مذمت دنیا را می کردند. خب مذمت دنیا عبادت است و گفتنش در جاهای معمولی بد نیست اما او قوی بود، خیلی بلند بود. از پشت پرده دید اینها این طوری می گویند، گفت "کلکم تحبون الدنیا" همه تان محب دنیایید! تمام اینها مودب شدند. کلام اول بود که داشت می گفت، آن هم یک زن! بعد هم شرح داد "ان ابغض شیئاً ابغض ذکراً". مومن وقتی کسی یا چیزی را دوست ندارد، ذکرش را هم دوست ندارد. شما دوست دارید که این قدر دارید ذکرش را می کنید ولو به بدی ذکر کنید! دنیا را دوست دارید که هی بدی دنیا را می گویید! زد به آن ریشه های بزرگ! مثل شمشیر ریشه ی آنها را زد که یعنی شما محب دنیایید. یک کسی یا یک چیزی را که انسان مبغوضش باشد و بدش می آید، بیخودی ذکر می کند که چه کند؟ ولو به بدی باشد. مثلاً بگوید سگ چقدر بده، گربه چقدر بده، چقدر بده چقدر بده! خب این آدم خیال می کرده خوب باید باشد یا خوب هست، حالا می گوید بده بده بده! و اِلّا اگر وابستگی نداشت، چه ذکری؟ هیچ چیز نمی گفت و می رفت یک چیزی را که دوست داشت ذکر می کرد. رابعه حالیشان کرد که این بد بده که می گویند، از دوستی است. یعنی یک مقدار وابستگی دارد ولی چون نصیبش نشده، خلقش تنگ شده است و دارد بدی اش را می گوید! ...


مرحوم محمداسماعیل دولابی، جلد ششم طوبای محبت

دیگر مجهول ندارم ...

... "رابعه" یک نفر عاشق و عارفه ای بود که اسمش را شنیده اید و در سابق زندگی می کرده است. رابعه مریض شده بود، البته مریض هم نشده بود، شایع شده بود مریض شده است. لذا نزدیکانش او را به مریض خانه برده بودند، چون این اشخاص دیگر جلوی کارهای مخلوقات را نمی گیرند. یکی می گوید ببریمش مریض خانه، میگوید ببرید. یکی دیگر دوا می دهد، می خورد. هرچه هرکی بگوید، رفتار می کند چون خیالش راحت است. راهش آفت ندارد، یعنی به یک جایی تن داده است که همه ی آفت ها توی آن هست و دیگر ترس ندارد. موت توی آن هست، شهادت توی آن است، مرض توی آن هست، صحت توی آن هست، همه توی آن هست. آن وادی "ولایت" است، وادی یگانگی است، وادی عشق است، وادی "ذات" است. همین کلمه ی "لااله الاالله تفلحوا" است. " لااله الاالله"، "تفلحوا" این همان است، یکی است. هردو یکی است. وادی عشق است منتها لفظ عشق کم استعمال می شود و نباید هم بشود. از لسان ائمه خوب است، لباس تنش است. قشنگ صحبت می کند که "لااله الاالله تفلحوا". بگو " لااله الاالله" رستگار هستی. راست هم می گوید.

رابعه در رختخواب خوابیده بود، یک عارف هم از یک گوشه ی دنیا بلند شده بود آمده بود این طرف و آن طرف دنبال رابعه می گشت و می خواست او را ببیند. عرفا هرکدامشان می خواسته اند یک نظر همدیگر را ببینند که این کیست، تا کجا راه آمده است و از خودش بشنوند، لذا با هم یک ملاقات می کردند. هرکسی آن زمان می شنید که در یک جا یک نفر دیگری هست به دیدنش می رفتند. این اشخاصی که در عالم تک رو هستند، می گردند ببینند در یک جای عالم یک نفر که باشد به دیدنش می روند. این هم بلند شد و رفت. گفتند رابعه مریض خانه است، به مریض خانه رفت. از افراد می پرسید، می گفتند ما نمی شناسیم. کجا می شناسند؟ مریض خیلی است، رابعه ی عاشق را کجا می شناسند؟ ثانیاً آن لقب رابعه را هم معلوم نیست چه بوده، در اجتماع به او داده بودند. خودش که حرفی نمی زده و پدر و مادرش هم به او مثلاً می گفته اند صغری یا مانند اینها. این شخص همین طور که می گشت و سرگردان بود و هیچ چیز هم گیرش نیامده بود، رابعه صدایش کرد که آشیخ علی فلان بیا اینجا! رفت جلو و پرسید شما کی هستی؟ گفت من رابعه هستم. پرسید تو از کجا من را شناختی؟ این او را نمی شناخت، همه ی تخت ها را گشته بود. اما او این را شناخت و صدا زد و گفت بیا من اینجایم. رفت دید روی تخت خوابیده است، پرسید اینجا چطور است؟ رابعه گفت هیچی، اینجا راحتی است و آمده ام در راحتی مرا خوابانده اند. پرسید تو از کجا من را شناختی؟ گفت از همان وقت که با خدا آشنا شدم، دیگر مجهول ندارم. هرچه مجهول هست، از بین رفت یعنی چیزی نیست که ندانم. چون وقتی کسی با خدا آشنا بشود، آیا آن وقت مخلوقاتش را نمی شناسد؟ می شناسد، این حرف اول رابعه بود. پرسید حالا چرا اینجا خوابیده ای؟ گفت او من را آورده و اینجا خوابانده است. گفت آخر چه کسی آورده؟ گفت همانی که مریضم کرده، آورده خوابانده! خودش آورده. این هرچه حرف زد دید نخیر، این از آن رندها است و بزرگ است! یک ملاقات کرد و از مریض خانه بیرون آمد ...

مرحوم محمداسماعیل دولابی، جلد ششم طوبای محبت